از بین دستانت اسمان را ببین
ستاره ات را ببین ، چشمک می زند
تمام اسمان را به ستاره ات ببخش
ستاره ات را حوالی ستاره ام بنشان
ستاره من هر هزار سال طلوع می کند
و هر دوهزار سال یکبار اواز می خواند
و من هر روز متولد می شوم و ایم
و هر غروب به سوی مرگ می شتابم
و تو شب ها را با ستاره ها سر می کنی
لابه لای رویاهای من گم می شوی
و بی اعتنا از کنار ابرها می گذری
شاید غروب را هرگز به یاد نیاوری
غروب لحظه ی با شکوه تولد است
تولد یک شعر " یا " یک ترانه بی وزن
یک هیاهوی عجیب است و نا مفهوم
کوله باری پر از گمشده های اسمان
غروب جاییست که من پایان می یابم
و اغاز را به تنهایی فریاد می زنی
و من هنوز هم ستاره ام را گم کرده ام
میان ستاره های که تو را می نگرند
ستاره ام را در اغوشت بگیر و بگو
دنیای کوچکی زیر پاهایت خوابیده
و تو را سالهاست چشم انتظار است
ستاره ام را میان دستانت بگیر و بگو
اینجاست سکوت گم شده ات انسان و بگو
کجایی غریبه ... کجایی غریبه ... کجایی غریبه
شاید دل اسمان بگیرد و باران را صدا کند
شاید زمین سبز شود و دریاها بارور شوند
شاید باران که می بارد ستاره ام را باخودش بیاورد