باید از فردا گذشت
و برای امروز
واژه ای تازه به رنگ صبح شد
یا غروب فردا
که رسید از سفر ِ دور و دراز
و نهایت نفسی خرم کرد
هستی تازه نوشت
و به این شوری ِ شوری ننشست
لا به لای نفسی جانانه
رنگی از خاطره زد بر فردا
که غروبش مانده
و دلی هم نگران است هنوز
که چرا از دل ِ ما جامانده
پس همین جا بنشین و بنگر
که برای فردا
که پر از روشنی صبح شود
نه نیازی به سرودن مانده
نه تلاشی که تورا می خواهد
پس تو تنها بنشین و شاد باش
که خودش می اید
و اگر دل به دل ِ عشق دهی
و امیدوار به فردا بشوی
تازگی مال تو و خنده برایت باشد
و گر نومیدی
این غروب می ماند
و تو را می خواند
پس به امید ببار
و به فواره ی عشق
که غروب فردا
از چمن بوی تو و من اید
که به دور از امروز
در غروب ِ خودمان جاماندیم.
..../ مهدی گودرزی "رها"