می نویسم فراتر از عشق

وبلاگ اشعار و نوشته های مهدی گودرزی مجموعه شعر نو ، شعر سپید ، غزل و شعر ازاد و دلنوشته ها می نویسم فراتر از عشق

می نویسم فراتر از عشق

وبلاگ اشعار و نوشته های مهدی گودرزی مجموعه شعر نو ، شعر سپید ، غزل و شعر ازاد و دلنوشته ها می نویسم فراتر از عشق

داستان کوتاه مرگ یخی , نویسنده مهدی گودرزی

داشتم از پنجره محوطه باغ را نگاه می کردم او را دیدم ، به درب چوبی تکیه داده بود و طوری دست اش را بر کمرش گذاشته بود که بنظر می رسید از چیزی خسته است ،شاید داشت با نگاه ِ ارامش به دنبال چیزی می گشت و پیدا نمی کرد .

هروقت به چشمانش نگاه می کردم تمام ِ بدنم یخ می زد ، احساس می کردم از گذشته دلگیر است و یا از چیزی فرار می کند . می توانستم سرمای وجودش را از همان فاصله هم حس کنم ، دوست داشتم بدانم به چه چیزی فکر می کند و چرا کمرش خم شده ، شاید سرما بیش از حد بود ، شاید یک چای داغ یا یک شیرقهوه شیرین خسته گی اش را در می اورد .

هزار و یک جور فکر از ذهنم خطور می کرد ،ناگهان کبوتر کوچکی روی شانه اش نشست و بعد از چند لحظه از روی شانه اش به روی زمین پرید ،شاید کبوتر هم متوجه چیزی شده بود ،شاید کبوتر هم از دل شکسته اش باخبر شده بود .!

از پنجره محوطه باغ را نگاه می کردم ،باز هم نگاهم را به او دوختم ،غرور عجیبی داشت انگار نمی خواست چیزی را به رو بیاورد اما می شد از لا به لای نگاهش به حرف های ناگفته اش پی برد .
تقریبا مطمئن بودم از چیزی ازار می بیند شاید این سرمایی که روحش را دریده بود بیشترین رنج را برای او پدید می اورد .

کلاه و پالتوام را از روی چوب لباسی برداشتم ،پوتین های قدیمی ام را پوشیدم و به سمت باغ رفتم وقتی به او نزدیک شدم سکوت سنگینی را تجربه کردم . نگاهش کردم چشم هایش را به من دوخته بود و همچنان به درب چوبی تکیه داده بود . چند دقیقه رو به رویش ایستادم درست هم قد ِ من بود و بینهایت به من شباهت داشت فقط کلاه و پالتو نداشت .
کلاه ام را در اوردم و روی سرش گذاشتم و پالتوام را تنش کردم خیلی باوقارتر به نظر می رسید.
بنظر می رسید کاملا متحول شده است گرچه مثل سابق به درب چوبی تکیه داده بود. دوست داشتم پوتین هایم را پایش کنم اما برف خیلی سنگین بود و بدون ِ پوتین نمی توانستم به اتاقم بر گردم پس اخرین نگاه ام را در چشمانش دوختم .
اخرین بار در چشمانش نگاه کردم او طوری نگاهم می کرد انگار اخرین دیدار است
به سمت ِاتاقم حرکت کردم از پنجره محوطه باغ را نگاه کردم هنوز هم همان جا توی باغ منتظر بود . میدانستم دیگر سرما اذیتش نمی کند خیالم از بابتش راحت شده بود روی تخت دراز کشیدم و متوجه نشدم چطور به خوابی عمیق فرو رفتم .

پس از چند ساعت از خواب بیدار شدم صورتم را شستم و از پنجره محوطه باغ را نگاه کردم ،دیگر او را نمی دیدم انگار او رفته بود . بدون انکه پوتین هایم را بپوشم به سرعت به سمت باغ دویدم کلاه و پالتو ام را دیدم که روی زمین افتاده بود اما ادم برفی انجا نبود .


داستان "مرگ یخی" از دفتر داستان "مرگ یخی" نویسنده "مهدی گودرزی "


Powerd by dastanak.ir

نظرات 1 + ارسال نظر
رها 6 تیر 1391 ساعت 14:35 http://www.raha90.blogsky.com

اخ که نوشته هات منو تا کجاها که نبرد.
خیلی قشنگ بود قشنگ و غم انگیز .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد