در لاک خود فرو می رویم
و می پنداریم
دنیا نمی تواند ببیند
شعور ِ منفورمان را که نم کشیده
و تشنگی ِ مان را که رسوایمان کرده
این چه تقدیریست !!
سالها به دنبالش می گردیم
و نمی یابیمش ،
روزها سرگردانیمان را لای ورق می پیچیم
و با سرنگ سرخوش توی ِ رگ می زنیم
واژه هایمان را معطر می کنیم
تا مجالی بیابیم
و در قلب دیگری بچسبانیم
قرص هایمان را دیر به دیر می خوریم
و اقساطمان را زودتر می دهیم
تا مبادا رویاهایمان مبدل به کابوس شوند
کابوس های ِ شبانه را می نگریم
و روزها به انها می اندیشیم
گاهی پرواز را نجات بخش می یابیم
و گاهی ممات را ...!!!
سرلوحه عشق را خواستن می دانیم
و توانستن را خط خطی می کنیم
بوی ِ باران و گندم تازه می دهیم
ولی با بغض و بی کسی خو گرفته ایم
استین هایمان را بالا می زنیم
و صورتمان را با سیلی سرخ می کنیم
ادعای فرهنگ می کنیم
و به تمدنمان می نازیم
و شعورمان را به زور هم شده از پارو بالا می بریم
مبادا کسی شک کند بر انسانیتمان .
مهدی گودرزی "رها "
4تیرماه 1391