و جز خدا هیچ نبود ..

بیا فاصله ها را از میان برداریم

خیابان ها را

پل ها_کوچه ها را!

بیا فکر کنیم

دنیا همین میز دایره ای شکل است

که از هرطرف برویم

ما را به یکدیگر می سارند!

_!_

و جزخدا هیچ نبود ..

پاییز

نام کلاسیک آدم های عاشق است

و برگ های پیاده رو

رابطه های تمام شده

شدت زرد و نارنجی بودن برگ ها

باد دل تنگی آدم عجین است

..

و جزخدا هیچ نبود ..

محرم که میرسد

 جامه ها سیاه میشود

 من میخواهم دلم را برایت سپید کنم

السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)

 

یاحسین

.. 

و جزخدا هیچ نبود ..

چه تفاوتی دارد

کدام فصل یا کدام روز رفته باشی

بادپاییزی یا بهاری

چه فرقی می کند

برای برگ افتاده از درخت 

.؟.

گذر از خود ..

گفتند که از برف زمین سردتری

اما به نظر از همگان مردتری

 

عاشق شدی و شکستن را دیدند

تو شاعری و از همه پر دردتری

..

سلام ..

تنگ

تنگ و تنگ ..

                                                                

پیش از اینت بیش از این اندیشه ی عشاق بود ..

از پدرم چهره اش را به یادگار برده ام

از مادرم صبرش را

و از تو

زخم هایی که هربار دیدنت

تازه ترش می کند ..

آسمون چه رو سیاهی

..

هنوز از من تو می رویی در این شبهای پژمردن ..

اصلا قرارمان نبود عاشق شویم ,عاشق همدیگر .

قرار بود فقط تنهائی هایمان را پرکنیم.یعنی وسط خط تیره های ممتد زندگی همدیگر یک نقطه باشیم .

یک نقطه که وقتی به آن میرسیم نفسی تازه کنیم و بعد نقطه سرخط سراغ یک صفحه ی دیگری از زندگی برویم.

اما آنقدر این نقطه چین ها ممتد و مسلسل وار بود  که این نقطه های کوچک درون زندگی جفتمان فقط تبدیل به یک علامت تعجب شده بود.

ما باور کرده بودیم که یک نقطه وسط دایره ی زندگی هرکس ,کلی پرانتز باز با خودش همراه می آورد .

مثلا وقتی که یک دسته شکوفه ی اقاقی را از درخت کندی و دادی دستم که " بو کن زهره " و بوی عشق را در نظرت مجسم ,من فقط شبیه یک علامت سوال شده بودم .

باخود گفتم فصل بهار و اردیبهشت , ماه عاشقی و اینهمه عشق بازی های خدایی حالا نوبت دلدادگی های ما فرا رسیده است  ؟!

اما با سه نقطه هایی که توی ورق پاره های زندگی هردویمان هست چه کنیم ؟!

که بی خیال برگه هایی بشویم که هرروز با هزارجور دلواپسی ورق میزنیم و زیر سنگینی واژه ها و کلماتش تاب شانه هایمان  را شکسته اند نفسی تازه کنیم ؟؟

مگر میشود جای جراحت ها و زخم ها را از روی تنمان پاک کنیم ؟ آنهم با یک نقطه ی تو خالی و گنگ .

نمیشود !

نمیشود که راحت بی خیال گیومه های زندگی همدیگر بشویم ؟

گیومه ای که هیچ وقت نمیشود با غیر اصلش پرش کرد . مثل وصله های ناجوری که روی لباس همدیگر وصله میشدیم ..

میدانی عزیز وقتی واژه ی اصلی گیومه ی زندگی هرکسی پاک شود هیچ واژه ای غیر اصلش داستان را به سرانجام خوش نمیرساند .

حالا شاعر هی بگوید اردیبهشت ماه از نو عاشق بشو !

میدانم که وقتی گیومه ی دل کسی خالی شود هر واژه ای غیر اصلش بنشیند جای خالی اش پر نمیشود . که آدم ها فقط توی داستان هم دیگر شبیه قلاب هایی می مانند که بنابر قانون نگارشی هیچ وقت جزو اصل کلام زندگی همدیگرمحسوب نمی شوند .

نقطه سر خط قرارمان بر پرکردن نقطه چین های تنهائیمان بود .

حالا تو مدام برایم اقاقی بچین و شاعر هم بگوید ازدیبهشت ماه از نو عاشق شو ..

 

دلتنگ توام و با هیچ کس

..

کنارم هستی و اما ..

ده سال

پس از این روزها

این درخت

این باران و باد

تو را یاد چه می اندازد؟!

..

دختری که هرشب

خاطرت را روی تنش می کشید

و صبح

چون زنی غمگین

آغوشت را رها می ساخت ..

 

..

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست ..

به تو آویخته ام

مثل اشک به صورت

شبنم به گل

قاب به دیوار

..

تکیه گاهم باش

بگذار همیشه با تو بمانم ..

 

روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من

..

حال دل با تو گفتنم هوس است ..

حوصله کن گاهی

مرا به نام کوچکم "زهره" صدا بزن

بگذار فکر کنم

هنوز میان خاطراتت می درخشم ..

 

بعضی دوست داشتن ها ساکت است و بی صدا

..

به یاد آشنا من ..

به "اسپانیایی" برایت شعر نوشتم

به "فرانسه "

دوستت دارم ها گفتم

با واژه های بیگانه ی "یونانی" با تو زندگی کردم

و چقدر

به "لاتین" برایت رقصیدم !

من

برای اثبات دوست داشتنم

به تمام زبان های زنده ی دنیا حرف زدم

که تو

تنها یک بار

به زبان مادری ات بگویی:

"دوستت دارم "

..

25 ساله شدم .. همین !

کوچک تر بودم

از چین های روی پیشانی ات

خورشید لبخند میزد

ما برای پرستوها

دست تکان میدادیم

و فکر میکردیم

آدم ها چقدر ساده اند

که از عشق پر از گریه می شوند !

و حباب های غم میکشند روی صورتشان ..

هنوز مهربان بودی

و

فکر میکردم

"دنیا"

برای پرواز چقدر کوچک است ..

با من حرف بزن

دروغ بگو حتی !

بگو هنوز هم

بدون بابونه و شعرهایم غمگین میشوی گاهی

بگو

بگو کجای اینهمه نیامدن ایستاده ای ؟!

بگو کجای اینهمه نامهربانی مانده ای ؟!

..

 

برای هشت بهمن 87 ..

مثلا خیلی روز است که دارد میگذرد و یک نفر مدام میگوید زهره !

هشت بهمن 87 و تو هی میخواهی بنویسی آنهم برای هشت بهمن 87 اما نمیشود ..

فرصت نمیشود_ خسته ای و گاهی کم می آوری برای شروع !

و شروع همیشه برایم پر از وسواس بوده و هست

مثل شروع یک شعر_ یک حرف _یک کار و ..

و چند صباحیست که توی محل کار _توی تاکسی_وقتی که داری شام میخوری و گاهی که داری با کسی حرف میزنی مدام کسی میگوید زهره هشت بهمن 87 چه شد ؟

بهمنی که تازه اینجا را راه انداخته بودم و فرسنگ ها فرق است بین اکنون و آن زمانم ..

هشت بهمن 87 ی که باهر بار به یاد آوردنش هجوم یک ایل خاطره های قشنگ و گاها تلخ و شمار بسیار زیادی از آدم هایی که با فرهنگ ها و نگرش های مختلفی توی این سال ها بین تقویم روزهای زندگی ام آمده اند و یک سریشان شده اند دوست گرمابه و گلستان به قولی و یک سری هایشان شده اند خاطره ای که هرازگاهی به یادشان می آورم و گرم میشود دلم از بودنشان توی روزهایی که باید میبودند و یک مشت خاطره های خوب ..

و بعضا کسانی که فقط از بودنشان یک نام و یک عکس و  چیزهای دیگر دارم ..

و زهره , آدمی که به شدت به گذشته هایش پایبند است ..

توی محل کار نشسته ام روز صبح شنبه و سعی میکنم تمام احساسم را خالی کنم روی دکمه های کیبورد و کمی سخت است روز صبح شنبه ای تزریق کردن اینهمه خاطره و احساس به این بیت و بایت های سردو زمخت آنهم توی محل کار !

توی این سال ها فرق کرده ام و گاهی فکر میکنم کمی بیشتر از حد معمول و گاهی دلت قنج میرود برای زهره ی هشت بهمن  87ی ..

اما نه ! زهره ی الان را بیشتر دوست دارم و سعی میکنم بعد از اینهمه سال باید حتی بیشتر دوستش داشته باشم ..اصلا چرا اینها را اینجا مینویسم ..

میدانم که خواندن این خزعبلات نه به درد من میخورد و نه شما !

بااجازه تان باید بروم و هندزفری مبارکم را توی گوشم بچپانم و آهنگی که معمولا این وقت سال زیاد گوشش میدهم بگذارم ..

نمیدانم گوشش داده اید یا نه اما امتحانش بد نیست ..

یک بار هم بخاطر زهره با گوش جان بنوشیدش !

ای یار نازنینم یار دل حزینم/ بیا بشین به پای حرفهای آخرینم

می دونم که این شبها شبستون آخریه / به بهار نمی کشه زمستونه آخریه ..

از مرحوم جهان !

آهنگی که هرازگاهی به کودکی هایم سرک میکشم هنوز نوایش تازه و گرم توی ذهنم چرخ میخورد ..

میدانم که دارم زیاده گویی میکنم و اصولا آدم این حرفا نیستم اما ! دلگیرم ..

دلگیرم این روزها از خودم از آدم های اطرافم و هرآنکس را که بشود در این وادی گنجاند ..

همه مان مثل آدم مکانیکی یا ماشینی ها شده ایم ..

نه حسی نه عاطفه ای و نه حتی آهی که از دل برآید

به قول شاعر که دلی ابری هم غنیمتسیت در این خکشسالی دل ..

حس میکنم یک چیز کم است _یک چیز گم است ..

یا درگیر کار یا درس و یا خوشگذرانی و زبانم لال فاجعه ی این روزها سرمان توی گوشی های اندروید سرگرم لاین و وایبر ایضا باقی مخلفاتش ..

که چی ؟

که چه بشود ؟!

که یاد گرفته ایم همه مان همه ش حرفهای خوب را ببینیم و بشنویم و گرم تحویل هم بدهیم اما دنیای واقعی خودمان فاجعه انگیز باشد ..

که یاد گرفته ایم همه چیز را از دورببینیم و حرف بزنیم از زیبایی اش ..

که زندگی خودمان خالی باشد ..خالی خالی !

گاهی وقتها که این ذهنیات هجوم می آورند سعی میکنم روی هرچه کاغذ خالی شعر بنویسم و تحویل آدم های اطرافم بدهم ..

که سعی میکنم بروم و فیلم های بعضا درام ببینم

که توی مسیر تا محل کار آهنگ های جانم را بشنوم

که توی خیابان قدم بزنم و با خودم خلوت کنم

که گاهی دلم تنگ شد زنگ بزنم به دوستانم _پیامک بزنم و بدانم آدم هایی هستند که میشود دلتنگشان شد

که سعی کنم بروم سمت کتابهایم  فروغ بخوانم_با شاملو هم نوا بشوم و بگویم :

درخت با جنگل سخن میگوید / علف با صحرا/ ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو /دستت را به من بده /حرفت را به من بگو/ قلبت را به من بده

 دستت را به من بده  / دستهای تو با من آشناست  ..

که دل نگیرد _نپوسد _ترک نخورد

که بلد باشد مهربان باشد

که عاطفه توش جریان داشته باشد

که بتواند عشق بورزد

آنهم توی دنیای سنگی آدم ها و دنیایشان !

که بفهمد یک چیز گم است ..یک چیز گم است بین ما آدم ها!

که بلد باشد از توی نگاه آدم ها بفهمد که گمشده ای دارند که انقدر نگاهشان بی قرار است ..

فرقی هم نمیکند جوان باشی یا پیر - پایبند به یک امضای توی یک دفترچه ی کاغذی باشی یا که تنها و عزب ..

همه مان یک چیز را گم کرده ایم

این را میشود از کافه های شلوغ و تلخي قهوه ها _ غم ترانه ها و سردی نگاه هایمان فهمید ..

 نميدانم !گاهي فكر ميكنم من زياد به دنيا بيش از حد عاطفي مينگرم

اما نه ! ميدانيد تمام مشكلات بشر سر همين قضيه است ..

  دلي كه غبار نگرفته باشد _ دلي كه سنگي نباشد نه فكر جنگ به سرش ميزند و نه اختلاس!!

نه حتي توي تاريك ترين نقاط زندگي به خيانت و امثال آن مي انديشد ..

واي از آن روزي كه دل سنگي شود

دل بپوسد ..

وقت تنگ است و باید بروم

باید بروم و برایتان این چند خط را مینویسم ..

ارادتمند تمامی دوستانی که در این هفت سال کنارم بودند

چه آنهایی که بودند چه آن هایی که هستند :

"عشق"

پرنده ی کوچک غمیگینی ست

که لانه اش را

گم کرده است

..

هفت سالگی ام مبارک

..

اگه دستات مال من بود جون به دستات ..

"عشق"

برای تو

اتفاق ساده ی کوچکی بود

مثل خوردن یک فنجان چایی

که زود از دهن افتاد

..

.؟؟.

چقدر فرق داره نگاهش به عشق ..

نامهربان باش عزیز من

بگذار فکر کنم

"دنیا"

جای خوبی برای عاشق شدن نیست ..

 

..

غم مخور _ غم مخور نگارا ..

روزی اشک هایم را به دیوار قاب خواهم کرد

از بغض هایم
 
برایت دستبندی خواهم ساخت

و شعرهایی که
 
با آن دلتنگی هایت را باد بزنی

و فکر کنی

"زندگی "
 
راه رفتن بین دوکوچه ای که هیچ وقت

به خیابانی ختم نشد ..
 
یاعلی.
 

برای دختر بزرگم "مه گل "

بال می گشایی

روی شعرهایم

بین سطرهای نانوشته ام راه می روی

و مدام

به لحظه هایم نوک می زنی

گنجشک کوچکم !

گنجشکی که دلباخته ی دفتر آبی دلی بود ..

 

..

نه میشه باورت کنم نه میشه از تو رد بشم ..

چه فایده !

من مشت مشت

واژه های عشق بپاشم روی بام خانه ام

اما

کبوتر دلت

در آسمان دیگری سیر کند ..

چه فایده !

..

گر حال تو همچون من آشفته خراب است ..

شعرها درد ندارند !

عاشق شدن به کارشان نمی آید ..

حالا من مدام واژه های خیال را

بچینم زیر خاطرات خیس

احمقانه ترین جمله ها را از آن ها بسازم

لابلای شعرهایی که نبودنت را به رخم می کشند

که بر میگردی

در آغوش میکشی

دردهایی که از نبودنت مدام "بزرگتر " می شوند ..!

..

شعرها که درد ندارند

عاشق شدن به کارشان نمی آید ..

 

..

قسمتم این شده که باز ببارم - بی تو ..

می آیی

کلمات دانه دانه شعر میشوند

جوانه میزنند روی دلم

همیشه

" دوستت دارم "

شعریست که بر لبم می خشکد ..

 

..

اگه بودی نمی مردم - من از حالم خبر دارم ..




..

حالا میفهمم چرا ..!

میخواهم کوچک بمانم

مثل ابرهایی که فقط

اندازه ی خانه ی ما شکل گرفته اند

مادرم می گوید :

کوچک که بمانی

غم های ساده تری روی شانه هایت می نشیند ..


مهم نیست ..همین !

نمیدونم !

ما مستعد هستیم به یک پایان نامعلوم

ما مرده ایم اما بدون هیچ تدفینی 




هنوز هم پشت هیچستانم

!

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا ..

گفتند که از برف زمین سردتری

اما به نظر از همگان مردتری


عاشق شدی و شکستنت را دیدند

تو شاعری و از همه پر دردتری ..




!؟!

شاید فراموشت شدم شاید دلت تنگه برام ..

آرام آرام

آرام باش .. آرام




!!!

من همانم ک هستم هنوز ..

هنوز واژه هایت برایم مقدس اند

آنقدر مقدس

که چشمانم در طوافش

به دستان زنی می ماند

که آب را پشت سر آخرین مرد قبیله اش می پاشد ..




بزن تار و بزن تار و بزن تار
؟

خداجونم ؟؟

می خواهم ذهنم را خالی کنم

   ..

خالی می کنم

و فقط چند واژه کف دستم را می گیرد

      الله .. اکبر

      .. الله اکبر ..




بزن تار و بزن تار و بزن تار
!!!

خسته ام ..خیلی !

اندکی آسمان برایم باقی مانده است

امشب به دیدار مهتاب می روم ..




؟؟؟

خودت پلکامو میبندی و این قصه تموم میشه ..

میدونی رفیق ؟

میترسم

یه روز چشامو باز کنم و ببینم

دلم داره تو بازار دوره گردها دست به دست می چرخه

و من همه ش به این فکر کنم

شاید روزی یکی از خیابانها مارو به یکدیگه برسونه

لعنت به این جغرافیا

لعنت به این کره ی بی خاصیت

که هیچ گاه مارا به یکدیگر نرساند ..




؟؟