آیا شما که صورتتان را

در سایه ی نقاب غم انگیز زندگی

مخفی نموده اید

گاهی به این حقیقت یاس آور اندیشه میکنید

که زنده های امروزی

چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند؟



آغازی نو...

حرف‌هائی هست برای نگفتن

و ارزش عمیق هر کسی

به اندازه‌ی حرف‌هائی است که برای نگفتن دارد!

و کتاب‌هائی نیز هست برای نـنوشتن

و من اکنون رسیده‌ام به آغاز چنین کتابی

که باید قلم را بـِکـَنم و دفتر را پاره کنم

و جلدش را به صاحبش پس دهم

و خود به کلبه‌ی بی در و پنجره‌ای بخزم

و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت!

بدون مقدمه...

از پنجره

غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.

بیهوده بود، بیهوده بود

این دیوار

روی درهای باغ سبز فرو ریخت

زنجیر طلایی بازی ها

و دریچه روشن غصه ها زیر این آوار رفت...

بر سرمای درون...

همه لرزش دست و پایم

از آن که عشق پناهی گردد

پروازی نه، گریز راهی گردد.

آی عشق، آی عشق چهره آبیت پیدا نیست.


و خنکای مرحمی

برشعله زخمی

نه شور شعله بر سرمای درون

آی عشق، آی عشق چهره سرخت پیدا نیست.


غبار تیره تسکینی بر حضور وهن

و رنج رهایی بر گریز حضور

سیاهی بر آرامش آبی

و سبزه بر گچه بر ارغوان

آی عشق، آی عشق رنگ آشنایت  پیدا نیست.


کدورت 2

خواب که میبینم

تا چشم کار میکند هستی

تا چشم باز میکنم، رفتی

و این تکرار می شود...

هر شب تا صبح که بیایی

و گلوی مضطربم

مثل نان بی سفره خشک می شود.


وقتی نیامده می روی

موهایت در باد

پرچم سیاه عزاست....




کدورت 1

رفتی و چشمانم شکستند

اشکم شبیه گیلاس شد

و همه جا را

جای خالی تو پر کرد

بعد از آن بود

که شکل باران شدم

و تو محو

مثل شعرهای نگفته ام

کاش نمیدیدمت....



باران...

چقدر این دوست داشتن های بی دلیل خوب است

مثل همین باران بی سوال

که هی می بارد

که هی، آرام و شمرده شمرده می بارد...



به من بیاموز...

هر روزم برای  آموختن است

حال از زبان گنجشکی کوچک باشد

یا یک پیر عالم دیده

من تشنه آموختنم

آموختن آنچه در راهروی هیچ دانشگاهی پیدا نمی شود

و از زبان هیچ استادی شنیده نمی شود

به من بیاموز

 راز خواندن چشمها را

چشمها

راز عجیبی دارند....


پی نوشت: تمام شد... 18 تیر 91

صدا من مرا...

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن می روید.


در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من

شبیخون عشق تو را پیش بینی نمی کرد

و خاصیت عشق این است

......

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را...


----------------------------------------------------------------

پی نوشت: این روزها صدایت را گم کرده ام، صدایم کن...


تابستان....

تابستان که می آید

دلم شور می زند،

نکند طعم گیلاس های بازار

مرا از یادت ببرد....


سکوت...

 نمی دانم

پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت...

ولی آنقدر مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی

دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد

بدیم سان بشکند دائم

سکوت مرگبارم را....


-------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت: 29 خرداد، سالگرد آسمانی شدن "دکتر شریعتی" گرامی باد...


 

 

کاش...

ستاره ها را می بینم

هر شب

با اینکه دورند

و تو را در روز هم

نمی بینم

کاش،

کاش ستاره بودی...

 

کاش ستاره بودی...

چقدر خسته کننده میشه زندگی

وقتی که

برای رسیدن به خواسته هات

اینقدر دوندگی کنی، زحمت بکشی

اما در نهایت....

.

.

.

به خواستت نرسی...

احتمال گریستن ما بسیار است...

اشتباه از ما بود

اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم

دستهامان خالی...

دلهامان پر...

گفتگوهامان مثلا یعنی ما.

 

کاش می دانستیم هیچ پروانه ای

پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد...

حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم

 

از خانه که می آیی

یک دستمال سفید...

پاکتی سیگار...

گزین شعر فروغ...

وتحملی طولانی بیاور

احتمال گریستن ما بسیار است...

 

با کدام...

با کدام بال می­توان

                 از زوال سوزها و روزها گریخت

با کدام اشک می­توان

                 پرده بر نگاه خیره زمان کشید

با کدام دست می­توان

                عشق را یه بند جاودان کشید

با کدام دست...

آرزویم...

این روزها آرزویم فقط گذشتن است،

گذشتن لحظه ها و ثانیه ها

لحظه ها و ثانیه هایی که که در آن ها بیهودگی موج می زند...

 

این روزها

حس رباتی را دارم

که جز چند عمل ساده برنامه ریزی شده

کار دیگری از عهده اش بر نمی آید...

طناب دار...

دنیا،

پر از صدای پای مردمانی است،

 که همچنان که تو را می بوسند،

طناب دار تو را می بافند....

 

 

پی نوشت: این روزها با همه وجود، عمیقا این جمله را باور کرده ام...                         

نقطه چین ابر...

حیف شد

باران تو را خیس و پاره کرد

ای کفش قرارهای عاشقانه ام

 

فکر می کنم

سالهاست که خورشید از عشق ماه می سوزد

و باران

دلسوزی ابرها برای اوست.

 

باران عرق ریزان ابرهاست

زمانی که سعی میکنند

زمین را دور خورشید بچرخانند

...

این آسمان خجالت نمی کشد

با این همه سن و سال

تا دلش می گیرد

مثل بچه ها

می نشیند و های های گریه می کند...

میلاد اقاقی ها..

باز کن پنجره­ها را که نسیم

روز میلاد اقاقی­ها را

جشن می­گیرد

و بهار

روی هر شاخه کنار هر برگ

شمع روشن کرده است.

همه چلچله­ها برگشتند

و طراوت را فریاد زدند

کوچه یکباره آواز شده است

و درخت گیلاس

هدیه جشن اقاقی را

گل به دامن  کرده­ ست

 

 

باز کن پنجره­ها را ای دوست

هیچ یادت هست

که زمین را عطشی وحشی سوخت

برگ­ها پژمردند

تشنگی با جگر خاک چه کرد

هیچ یادت هست

توی تاریکی شب­های بلند

سیلی سرما با تاک چه کرد

با سرو سینه گل­های سپید

نیمه شب باد غضبناک چه کرد

هیچ یادت هست

 

حالیا معجزه باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمنزار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی­ها را

جشن می­گیرد

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی

باز کن پنجره­ها را

و بهاران را باور کن.

فریدون مشیری

نوروز شعر بی غلطی است

که پایان روزهای ناتمام را تفسیر می کند...

 

سال نو مبارک

 

چشم در راه..

تو را من چشم در راهم

شباهنگام،

که می­گیرند در شاخ تلاجن سایه­ها رنگ سیاهی

وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم

تو را من چشم در راهم

شباهنگام،

در آن دم که بر جا دره­ها چون مرده­ماران خفته­گانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گَرم یادآوری یا نه،

من از یادت نمی­کاهم

تو را من چشم در راهم....

 

 

صدا کن مرا...

صدا کن مرا

صدای تو خوب است.

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است،

که در انتهای صمیمیت حزن می روید.

 

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.

و تنهایی من حجم شبیخون تو را پیش بینی نمی کرد.

و خاصیت عشق این است.

 

کسی نیست،

بیا بدزدیم زندگی را آنوقت

میان دو دیدار قسمت کنیم.

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.

بیا زودتر چیزها را ببینیم....

ببین، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض

زمین را به گردی بدل می کنند.

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را...

--------------------------

شاعران من: سهراب سپهری

گذران

گذران

تا به کی باید رفت،

ازدیاری به دیاری دیگر

نتوانم ، نتوانم جستن هر زمان عشقی و یاری دیگر

کاش ما آن دو پرستو بودیم،

که همه عمر سفر می­کردیم

از بهاری به بهاری دیگر.

 

آه اکنون دیریست،

که فروریخته در من گویی

تیره آواری از ابر گران...

آنچنان آلوده­ست

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگی­ام می­لرزد

چون تو را می­نگرم

مثل اینست که از پنجره­ای

تک درختم را، سرشار از برگ

در تب زرد خزان می­نگرم.

مثل اینست که تصویری را

روی جریان­های مغشوش آب می­نگرم.

 

شب و روز

شب و روز

شب و روز

 

بگذار که فراموش کنم.

 

تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا

می­گشاید در برهوت آگاهی؟

 

بگذار که فراموش کنم...

-------------------

مربوط به: شاعران من،فروغ فرخزاد

 

ساختن یا کاشتن

هر کس در زندگی خویش می­تواند، یکی از این دو شیوه را انتخاب کند: ساختن یا کاشتن.                                                                                                                                                                                                                        

سازندگان ممکن است سال­ها مشغول کار باشند اما روزی کار خود را به پایان می­رسانند. آنگاه در حالی که دیوارهای خودشان احاطه­شان کرده، دست از  کار می­کشند. زمانی که سازندگی به پایان می­رسد، زندگی بی معنا می­شود.                                 

کسانی که می­کارند، رنج توفان­ها و فصل­ها را می­کشند و به ندرت آرام می­گیرند.                                                              

 باغ برعکس ساختمان هرگز از رشد باز نمی­ماند و چون مدام توجه باغبان را می­طلبد، زندگی باغبان را به یک ماجرای بزرگ تبدیل می­کند.

زندگی

دنیای رویای من

 دنیای رؤیای من

من در ر‌ؤیای خویش دنیایی را می بینم‌٬

 که در آن هیچ کس انسانی را خوار نمی شمارد

زمین از عشق و دوستی سرشارست٬

و صلح و آرامش گذرگاههایش را می آراید.

من در رؤیای خود دنیایی را میبینم که در آن٬

همگان راه گرامی آزادی را می شناسند.

حسد جان را نمیگزد٬

و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی کند.

من در رؤیای خود 

دنیایی را می بینم که در آن

سیاه یا سفید از هر نژادی که هستی٬

از نعمتهای گسترده زمین سهم میبرند.

هر انسانی آزاد است.

شور بختی از شرم سر به زیر می افکند٬

و شادی همچون مرواریدی گرانقیمت

نیازهای تمامی بشریت را برمی آورد.

چنین است دنیای رویای من... 

"لنگستون هیوز" 

هنوز در سفرم...

با نام او که آغاز و فرجام از اوست...

 

هنوز در سفرم...

دارم نگاه می­کنم، و چیزها در من می­روید! در این روز ابری چه روشنم، همه رودهای جهان به من می­ریزد، به من که با هیچ پر می­شوم، خاک انباشته از زیبایی است. دیگر چشم­های من جای ندارد... چشم­های ما کوچک نیست، زیبایی کرانه ندارد.                                                       

به سایه تابستان بود که تو را دیدم و دیروز که نامه­ات رسید، هنوز شیار دیدارت روی زمین بود، و تازه بود. در نیمروز "شمیران" از چه سخن می­گفتیم؟ دستهای من از روشنی جهان پر بود و تو در سایه­ی روشن روح خود ایستاده بودی. گاه پرنده­وار، شگفت زده به جای خود می­ماندی... تو از آب بهتری، تو از سیب بهتری، تو از ابر بهتری، تو به سپیده دم خواهی رسید، مبادا بلغزی...                                                                            

من دوست توام و دست تو را می­گیرم، روان باش که پرندگان چنین­اند و گیاهان چنین­اند.                                                                         

چون به درست رسیدی به تماشا بمان . تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه ما نگاه کردن نیاموخته­اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گل­های حیاط همسایه را باور ندارد.                                                                                                                                      

پیوندها گسسته، کسی در مهتاب راه نمی­رود و از پرواز کلاغی هوشیار نمی­شود و خدا را در کنار نرده ایوان نمی­بیند و ابدیت را در جام آب­خوری نمی­یابد. در چشم­ها شاخه نیست، در رگ­ها آسمان نیست، در این زمانه، درخت­ها از مردمان خرم­ترند ، کوهها از آرزوها بلندترند، نی­ها از اندیشه­ها راست­ترند، برف­ها از دل­ها سپیدترند.                                                                                                                                                                                                                                             

خرده مگیر، روزی فراخواهد رسید که من بروم خانه همسایه را آبپاشی کنم و تو به کاج­ها سلام کنی و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربانتر از درخت­ها شوند. اینک، رنجه مشو اگر در مغازه­ها پای گل­ها بهای آن را می­نویسند و خروس را سپیده­دم سر می­برند و اسب را به گاری می­بندند، خوراک مانده را به گدا می­بخشند... چنین نخواهد ماند.                                                                                                                                                                                 

بر بلندی خود بالا برو و سپیده­دم خود را چشم به راه باش، جهان را نوازش کن، دریچه­ات را بگشا و پیچک را ببین، بر روشنی بپیچ، از زباله­ها رو مگردان که پاره­های حقیقت­اند، جوانه بزن...                                                                                                                                 

لبریز شو تا سرشاری­ات به هر سو رو کند، صدایی تو را می­خواند، روانه شو، سرمشق خودت باش با چشمان خودت ببین، با یافته­های خویش بزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی، پیک خود باش، پیام خودت را بازگوی، میوه از باغ درون بچین، شاخه­ها چنان بارور بینی که سبدها آرزو کنی و زنبیل تو را گرانباری شاخه­ای بس خواهد بود.                                                                                                                            

میان این روز ابری، من تو را صدا زدم، من تو را میان جهان صدا خواهم کرد و چشم به راه صدایت خواهم بود و در این دره تنهایی، تو آب روان باش و زمزمه کن... من خواهم شنید....                                                                                                                                                

" هنوز در سفرم... سهراب سپهری..."